خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من
گوش کن به نت هایی که پشت پنجره ات می خورند:با...را...
باران باش
کسی به باران عادت نمی کند
هر بار که بیاید خیس می شوی...
من عادت دارم نگاه کنم به آدمهایی که از دور می آیند
تا آن زمان که ثابت شود
"تو" نیستند...
موسی و پیروانش می گذرند
از باریکه نوری که بر سقف است
پس من به فرعون می مانم
که قرن هاست در تاریکی اش غرق شده
همراه با ارتشی
از واژه های کودن و گستاخ و شکست خورده...!