ماه بالای سر آبادی
اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی,خشت غربت را میبویم
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار,به لب کوزه ی آب
غوکها میخوانند,مرغ حق گاه گاهی
سنگها پیدا نیستند گلچه ها پیدا نیستند
سایه ی از دور,مثل تنهای آب ,مثل آواز خدا پیداست,نیمه شب باید باشد
دب اکبر آن است ,دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست روز آبی بود
یاد من باشد فردا برم باغ حسن گوجه قیسی بخرم
یاد من باشد لب سلخ طرحی از بزها بردارم
طرحی از جاروها سایه هاش در آب
یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب,زود از آب در آورم
یاد من باشد کاری نکنم به قانون زمین بربخورد
یاد من باشد فردا لب جوی حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها نیستم
یاد من باشد ماه بالای سر تنهاست